جمعه 4 ارديبهشت 1394 ساعت 15:30 |
بازدید : 53098 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
(نظرات )
کسي به فکر گل ها نيست کسي به فکر ماهي ها نيست کسي نمي خواهد باورکند که باغچه دارد مي ميرد که قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهي مي شود و حس باغچه انگار چيزي مجردست که در انزواي باغچه پوسيده ست .
حياط خانه? ما تنهاست حياط خانه? ما در انتظار بارش يک ابر ناشناس خميازه مي کشد و حوض خانه? ما خالي است ستاره هاي کوچک بي تجربه از ارتفاع درختان به خاک مي افتد و از ميان پنجره هاي پريده رنگ خانه? ماهي ها شب ها صداي سرفه مي آيد حياط خانه? ما تنهاست .
پدر ميگويد : ( از من گذشته ست از من گذشته ست من بار خود را بردم و کار خود را کردم ) و در اتاقش ، از صبح تا غروب ، يا شاهنامه مي خواند يا ناسخ التواريخ پدر به مادر مي گويد : ( لعنت به هر چي ماهي و هر چه مرغ وقتي که من بميرم ديگر چه فرق مي کند که باغچه باشد يا باغچه نباشد براي من حقوق تقاعد کافيست . )
مادر تمام زندگيش سجاده ايست گسترده درآستان وحشت دوزخ مادر هميشه در ته هر چيزي دنبال جاي پاي معصيتي مي گردد و فکر مي کند که باغچه را کفر يک گياه آلوده کرده است . مادر تمام روز دعا مي خواند مادر گناهکار طبيعيست و فوت مي کند به تمام گلها و فوت مي کند به تمام ماهي ها و فوت مي کند به خودش مادر در انتظار ظهور است و بخششي که نازل خواهد شد .
برادرم به باغچه مي گويد قبرستان برادرم به اغتشاش علفها مي خندد و از جنازه? ماهي ها که زير پوست بيمار آب به ذره هاي فاسد تبديل مي شوند شماره بر مي دارد برادرم به فلسفه معتاد است برادرم شفاي باغچه را در انهدام باغچه مي داند . او مست مي کند و مشت ميزند به در و ديوار و سعي ميکند که بگويد بسيار دردمند و خسته و مأيوس است او نااميديش را هم مثل شناسنامه و تقويم و دستمال و فندک و خودکارش همراه خود به کوچه و بازار مي برد و نا اميديش آن قدر کوچک است که هر شب در ازدحام ميکده گم مي شود .
و خواهرم که دوست گلها بود و حرفهاي ساده? قلبش را وقتي که مادر او را مي زد به جمع مهربان و ساکت آنها مي برد و گاه گاه خانواده? ماهي ها را به آفتاب و شيريني مهمان مي کرد ... او خانه اش در آن سوي شهر است او در ميان خانه مصنوعيش با ماهيان قرمز مصنوعيش و در پناه عشق همسر مصنوعيش و زير شاخه هاي درختان سيب مصنوعي آوازهاي مصنوعي مي خواند و بچه هاي طبيعي مي سازد او هر وقت که به ديدن ما مي آيد و گوشه هاي دامنش از فقر باغچه آلوده مي شود حمام ادکلن مي گيرد او هر وقت که به ديدن ما مي آيد آبستن است .
حياط خانه? ما تنهاست حياط خانه? ما تنهاست تمام روز از پشت در صداي تکه تکه شدن مي آيد و منفجر شدن همسايه هاي ما همه در خاک باغچه هاشان به جاي گل خمپاره و مسلسل مي کارند همسايه هاي ما همه بر روي حوض هاي کاشيشان سر پوش مي گذارند و حوضهاي کاشي بي آنکه خود بخواهند انبارهاي مخفي باروتند و بچه هاي کوچه? ما کيف هاي مدرسه شان را از بمبهاي کوچک پر کرده اند . حياط خانه? ما گيج است .
من از زماني که قلب خود را گم کرده است مي ترسم من از تصور بيهودگي اين همه دست و از تجسم بيگانگي اين همه صورت مي ترسم من مثل دانش آموزي که درس هندسه اش را ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم و فکر مي کنم که باغچه را مي شود به بيمارستان برد من فکر مي کنم ... من فکر مي کنم ... من فکر مي کنم ... و قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است و ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهي مي شود .